اسلایدر

داستان شماره 1048

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 1048

 

 داستان نماز جمعه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

قحطى و كمبود غذا مدينه را فراگرفته بود، گرسنگى و تهى دستى فشار سختى بر مردم مدينه وارد ساخته بود، در اين صورت اگر كاروانى آذوقه و غذا به مدينه مى آورد روشن بود كه مردم از هر سو هجوم مى آوردند تا براى خود غذا تهيه كنند؛ و معمول بود وقتى كاروان تجارتى مى آمد مردم مشتاق و طبل كوبان به استقبال آن مى رفتند؛ حتى دختران از خانه ها بيرون مى آمدند
روز جمعه اى بود كه مسلمانان براى نماز جمعه به امامت پيامبر صلى الله عليه و آله حاضر بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله مشغول ايراد خطبه هاى نماز جمعه بود
خبر آوردند كه يك قافله تجارتى به مدينه آمده است (دحيه كلبى كه تاجرى بود، از شام گندم و آرد و جو و امثال اينها به مدينه آورد، طبل مى كوبيدند تا مردم از آمدن كاروان مطلع گردند)
مسلمانان براى تهيه طعام از مسجد بيرون آمدند و تنها هشت الى چهل نفر با پيامبر صلى الله عليه و آله ماندند
مردم فكر مى كردند كه اگر در نماز جمعه بمانند ديگر طعام و آذوقه اى نصيب آنان نمى شود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سوگند به خدائى كه جانم در اختيار اوست اگر شما چند نفر هم از مسجد مى رفتيد، و كسى در مسجد نمى ماند آتش (و قهر الهى ) سراسر بيابان را فرا مى گرفت و شما را به كام خود فرو مى كشيد. و به نقل ديگر فرمود: اگر اينها نمى ماندند از آسمان سنگ بر سر آنها مى باريد.
در اين وقت آيه (784) يازدهم سوره جمعه نازل شد (چون تجارتى ببينند يا آهنگ (طبلى بشنوند) به سوى آن بشتابند و تو را (اى پيامبر) تنها ايستاده بگذارند، بگو آنچه نزد خداست از آن آهنگ و تجارت بهتر است و خداوند بهترين روزى دهندگان مى باشد



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ چهار شنبه 28 بهمن 1393برچسب:داستان نماز جمعه, ] [ 21:16 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]